سالک ایرانی اسلامی

اللهم العجل الولیک الفرج

سالک ایرانی اسلامی

اللهم العجل الولیک الفرج

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۳۱ ب.ظ

برای خدامخلص بود

به گزارش وبلاگ سالک ایرانی اسلامی:


بسم الله الرحمن الرحیم

محمدابراهیم                                                                   مادرشهید                                                                               

پاییزسال1333بودکه حوس کربلاراکردیم.منم چون تازه بارداربودم هرچندوقت یکبارحالم بدمی شد‌‌.

خلاصه باهمسرمُ جمعی ازدوستان ُآشنایان راهی کربلاشدیم چندساعتی گذشت به کرمانشاه رسیدیم مسیرم ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ پرازدست اندازوچاله ماله بودگردوخاکم فراوان بودمنم ازگردوغباری که توی ماشینن آمده بود بشدت حالم بدشدشب شدنتوانستیم به مسیرادامه بدهیم عراقی هااجازه نمیدادن به راهمان ادامه بدهیم رفتیم استراحت کنیم.

روزبعدکه مأموران عراقی اجازه دادن به راهمان ادامه دهیم دیدم مسیرازمسیردیروزبد تراست دست اندازوگردوغبارواردماشین شدمثل اینکه ماشین پرازمه شده بودمنم حالم بدترمیشد خلاصه غروب همان روزرسیدیم کرببلاچشم هایم به سیاهی میرفت که به یک باره به زمین افتادم.

مرابه دکتربردن.«دکترگفت:بچه کارش تمام است ...

چندقرص و شربت و...دادبه من تابخورم بچه سقط بشود!

«گفت:اگربه این شکل سقط نشود بایدشماراعمل کنیم.»من باشنیدن این خبرحالم بدترشد.

خلاصه 15روزتمام کنج خانه تورختخواب بودم لب به هیچ قرص وکپسولی

هم نمیزدم.یک دفعه هوای حرم کردم علی اکبرگفت:بااین حالت کجامیخوای بری ...بالأخره بعدازاین حرفاآخرمن رفتم حرم باعلی اکبر.«بادلی  پروشکسته ازآقاامام حسین گله وشکایت کردم ازاوشفاعت خواستم و حسابی درد و دل کردم وگفتم:«آقامن شفاموازشمامیخواهم به دکترهم کاری ندارم.من به شوق دیداروزیارت شمارنج این را رو به جون و دل خریدم حالاازشماتوقع یه گوشه ی چشمی دارم.»بعداززیارت حسابی سبک شدم رفتیم به منزلی که علی اکبرنزدیک حرم اجاره کرده بودنیمه های شب بودکه خسته شده بودم خوابم گرفته بود خوابیدم.درخواب خانمی رادیدم که لباس عربی به تن داشت ومثل همه ی مردم زیارت میکرد.آن خانم بلندبالاونورانی که بچه روی دستش بود.به طرف من آمدوبچه رابه من سپردوگفت:«این بچه روبذارلای چادرت وبه هیچ کس هم نده برش داروبرو.»من آن بچه راتوی چادرم  پنهان کردم وآمدم.

همان موقع ازخواب پریدم گریه امانم ونفسم رابریده بودازشدت خوشحالی زارمیزدم.خوابم رابرای مادرعلی اکبرتعریف کردم اوگفت:«این فقط یه نشونه است.»بعدگفت«خیالتون راحت باشه که بچه سالمه.فقط نیت کن که اگه بچه پسربوداسمشوبذاری محمدابراهیم.»

ازروزبعددیگه اصلاً ناراحتی نداشتم هیچ کس باورنمیکردهمان روزدوباره نزد دکتررفتیم دکتربعدازمعاینه باتعجب تمام گفت:«امکان نداره.حتماًمعجزه ای شده»ماعربی بلدنبودیم وحرف های دکتررایکی ازدوستانمان برایمان ترجمه میکرد.دکتر پرسید:«کجادواودرمون کردین؟این کارکدوم طبیبه؟الآن باید مادروبچه هردوازبین رفته باشن.یاحداقل بچه تلف شده باشه!شماچیکارکردین؟»علی اکبرگفت:«مارفتیم پیش دکتراصلی»دکتروقتی شنید که این عنایت آقاامام حسین(ع)است.تمام پولی راکه بابت ویزیت ونسخه به اوداده بودیم به مابازگرداند.ومقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت وگفت:«خیلی مواظب خودتون باشید.»وقتی مطمئن شدم بچه سالم است ازعلی اکبرخواستم که درکربلابمانیم.رفتن ودل کندن ازآنجا باتوجه به مسایلی که پیش آمده بود خیلی سخت بود.چندبارجوازمان راتمدیدکردیم.وبعداز14ماه به ایران برگشتیم نیمه بهمن بودکه سرخوش ازسفرکربلارسیدیم شهررضاودر12فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد.ونامش رابه خاطرخوابی که دیده بودم اسمش راگذاشتیم «محمدابراهیم»

 

 

اختصاصی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی